مرهون شدن. در گرو بودن. مدیون شدن: ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین. فرخی. کدام کس که نه او را به طبع گشت رهی کدام دل که نه او را به مهر گشت رهین. فرخی. گیتی او را بجان رهین گشتی دولت او را بطوع رام شدی. مسعودسعد. قضا مساعد او و قدر مسخر او یکی چو گشته رهین و یکی چو گشته اسیر. مسعودسعد
مرهون شدن. در گرو بودن. مدیون شدن: ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین. فرخی. کدام کس که نه او را به طبع گشت رهی کدام دل که نه او را به مهر گشت رهین. فرخی. گیتی او را بجان رهین گشتی دولت او را بطوع رام شدی. مسعودسعد. قضا مساعد او و قدر مسخر او یکی چو گشته رهین و یکی چو گشته اسیر. مسعودسعد
تهی گردیدن. خالی شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز تهی گشت از آن تخت گیتی فروز. فردوسی. کنون از مرگ صدرالدین تهی گشت نپندارم که پر گردد دگربار. خاقانی. جهان پیمانه را ماند بعینه که چون پر شد تهی گردد به هر بار. خاقانی. دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند تا بود پر دهند بوسه بر او چون تهی گشت خوار پندارند. علی شطرنجی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر که کارد گردد انبارش تهی لیکن اندر مزرعه باشد بهی. مولوی. بپایان رسد کیسۀ سیم و زر نگردد تهی کیسۀ پیشه ور. سعدی (بوستان). تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی. مغربی. - تهی گشتن از جان، مردن. کشته شدن: دریغا ندارد پدر آگهی که بیژن ز جان گشت خواهد تهی. فردوسی. ترا آرزو کرد شاهنشهی چنان دان که گردی تو از جان تهی. فردوسی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
تهی گردیدن. خالی شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز تهی گشت از آن تخت گیتی فروز. فردوسی. کنون از مرگ صدرالدین تهی گشت نپندارم که پر گردد دگربار. خاقانی. جهان پیمانه را ماند بعینه که چون پر شد تهی گردد به هر بار. خاقانی. دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند تا بود پر دهند بوسه بر او چون تهی گشت خوار پندارند. علی شطرنجی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر که کارد گردد انبارش تهی لیکن اندر مزرعه باشد بهی. مولوی. بپایان رسد کیسۀ سیم و زر نگردد تهی کیسۀ پیشه ور. سعدی (بوستان). تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی. مغربی. - تهی گشتن از جان، مردن. کشته شدن: دریغا ندارد پدر آگهی که بیژن ز جان گشت خواهد تهی. فردوسی. ترا آرزو کرد شاهنشهی چنان دان که گردی تو از جان تهی. فردوسی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
شاد شدن: چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی. شاد گشتم بدانکه حج کردی چون تو کس نیست اندر این اقلیم. ناصرخسرو. به انصافش رعیت شاد گشتند همه زندانیان آزاد گشتند. نظامی. هر چه از وی شاد گشتی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد از تو هم بجهد تو دل بر وی منه پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه. مولوی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا بدشت. مولوی. و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود. ، روشن شدن (چشم) : یکی تاج بر سر ببالین تو بدو شاد گشته جهان بین تو. فردوسی. نبودی بجز خاک بالین من بدوشاد گشتی جهان بین من. فردوسی
شاد شدن: چو ابلیس دانست کو دل بداد بر افسانه اش گشت نهمار شاد. فردوسی. شاد گشتم بدانکه حج کردی چون تو کس نیست اندر این اقلیم. ناصرخسرو. به انصافش رعیت شاد گشتند همه زندانیان آزاد گشتند. نظامی. هر چه از وی شاد گشتی در جهان از فراق او بیندیش آن زمان ز آنچه گشتی شاد بس کس شاد شد آخر از وی جست و همچون باد شد از تو هم بجهد تو دل بر وی منه پیش از آن کو بجهد از تو تو بجه. مولوی. چونکه خرگوش از رهایی شاد گشت سوی نخجیران روان شد تا بدشت. مولوی. و رجوع به شاد گردیدن و شاد شدن شود. ، روشن شدن (چشم) : یکی تاج بر سر ببالین تو بدو شاد گشته جهان بین تو. فردوسی. نبودی بجز خاک بالین من بدوشاد گشتی جهان بین من. فردوسی
کشته شدن در راه خدا و در راه خدمت به مدینه. (ناظم الاطباء). کشته شدن در راه خدا یا حقیقتی و هدفی مقدس: در این عهد نزدیک ابومنصور... در حدود عراق شهید شد. (کلیله و دمنه). مکاید حسّاد بدان رسید که در دست ناصرالدین شهید شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 357)
کشته شدن در راه خدا و در راه خدمت به مدینه. (ناظم الاطباء). کشته شدن در راه خدا یا حقیقتی و هدفی مقدس: در این عهد نزدیک ابومنصور... در حدود عراق شهید شد. (کلیله و دمنه). مکاید حُسّاد بدان رسید که در دست ناصرالدین شهید شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 357)